سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی
4. تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی

آقای قاضی  در کتاب شیفتگان نقل کرده اند:

« آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال 1354 به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در روز 16 ذی الحجه الحرام سال 1400 هجری قمری خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود. 

اینک اصل ماجراکه راستی شگفت انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که اینچنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند. 

« سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم 20 سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم. 

ظاهراً سال 1353 بود بود به عنوان کمکی کاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مکه آمدم برای عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند. 
شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست. 

گفتم: برای این جهت که مقدمات کار را آماده کرده باشم. 
گفت: پس امشب باید خواب نروی. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. 

گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم. 
بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم. 
او نشست و فرمود: 
چایی درست کن 

گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است ولی چای خشک از مکه نیاورده ام و فراموش کرده ام. 
فرمود: 
شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم
از میان چادر بیرون رفت و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود 80 الی صد گرم به دست من داد. 

چایی را دم کردم پیش رویش گذاردم، خورد و فرمود: 
خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چایی لذت خوبی برای من داشت. 

بعد فرمود: 
غذا چه داری؟ عرض کردم: نان.
فرمود: 
نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر.
فرمود: 
من پنیر نمی خواهم. عرض کردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور. 
گفتم: این که از خود من نیست مال تمام اهل کاروان است. فرمود: 
« ما سهم خود را می خوریم. دو سه لقمه خورد. »

در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد. 

سپس نشستند و آن آقا فرمود: 
شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند. 
سپس آقا به آنها فرمود: 
شما بروید. خداحافظی کردند و رفتند.

 ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود: 
خوشا به حالت حاج محمد علی.گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟ 

فرمود: 
« چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده. »

بعد فرمود:
 دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟ 
گفتم: آری. 
فرمود: 
برخیز غسل کن و وضو بگیر. 
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم. 
فرمود: 
من بیرون می روم تو آب را گرم کن و غسل نما. 

او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم چه می کنم و این کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت. 

فرمود:
 حاج محمد علی غسل کردی و وضو ساختی؟ 
گفتم: بلی. 
فرمود:
 دو رکعت نماز بجا بیاور، بعد از حمد 11 مرتبه سوره « قل هو الله » بخوان و این نماز امام حسین (علیه السلام) در این مکان است. 

بعد از نماز شروع کرد، دعایی خواند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید ولی هنگام قرائت اشک مانند ناودان از چشم مبارکش جریان داشت.

هر جمله دعا را که می خواند در ذهن من می ماند و حفظم می شد. دیدم دعای خوبی است مضامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می خواندم و با کتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نکرده بودم لهذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان بگویم بنویسد؛ لیکن تا این فکر در ذهنم آمد آقا از فکر من خبر دار شد برگشت و فرمود: 
« این خیال را از دل بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می رود. »

بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض کردم: آقا آیا توحید من خوب است که می گویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده؟ 
فرمود:
 خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود. 

عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستم؟ 
فرمود: 
آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطانها فریب دهند آل محمد(ص) به فریاد می رسند. 
عرض کردم: آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟ 
فرمود: 
امام الان در چادر نشسته. 

با این که حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. و به ذهنم رسید، که: 
« یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ».

 بعد گفتم: آیا فردا امام با حاجیها در عرفات می آید؟ فرمود: 
آری. 
گفتم: کجاست؟ فرمود: 
در « جبل الرحمه » است. 

عرض کردم: اگر رفقا بروند می بینند؟
 فرمود: 
می بینند ولی نمی شناسند. 
گفتم: آیا فردا شب امام در چادرهای حجاج می آید و نظر دارد؟ 
فرمود: 
در چادر شما چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده می شود امام می آید. 
بعداً دو اسکناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود:
 یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور. 
گفتم: اسم پدر شما چیست؟ فرمود: 
حسن. 
عرض کردم: اسم شما؟ 
فرمود : 
سید مهدی.

 قبول کردم آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده فرمودند: 
برگرد. تا برگشتم، دیگر او را ندیدم، این طرف و آن طرف نظر کردم کسی را نیافتم.

 داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود. پس از مدتی فکر، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده، شروع کردم به گریه کردن. 
یک وقت متوجه شدم شرطه آمده و می گوید: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت پس چه شده؟
 گفتم: مشغول مناجات با خدایم. به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم و فردا که کاروان آمد قصه را برای روحانی کاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام علیه السلام است. 

تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش کردم که بگویم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می شود می آیم.
شب شد اهل کاروان جلسه ای تشکیل دادند و ضمناً حالت توسل آن هم به محضر عباس علیه السلام بود.

 اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛ هر چه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده امام حق است. بی اختیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب کرده می خواستم اشاره کنم، مردم بیایند، آن حضرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد: 
حرف نزن.

 به همان حال ایستاده بود تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم. داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. »

5. شیعیان ما، به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند....

و نیز حاج محمد علی فشندی فرمود: 
« در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند. 
گفتم: « این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده تشنه است ».

 ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنکه ظرف آب را پس داد گفتم: 
« آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد». 
فرمود: 
« شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد ». 
این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا نموده است ». 

6. تشرف شیخ طه نجف(ره) از مراجع تقلید

آقای قاضی حکایت  زیر را به نقل از حجت الاسلام سید صادق شیرازی در کتاب شیفتگان آورده اند:
« یکی از مؤمنین برایم از طرف سید جعفر بحرالعلوم قصه ای به شرح ذیل نقل نمود:
ایشان روزی در محضر آقای سید حسین بحرالعلوم نوه آیت الله سید علی بحرالعلوم نویسنده کتاب برهان الفقه بوده اند. 
سید حسین بحرالعلوم در اتاقی نشسته و از میهمانان و مراجعین استقبال می نمود در این بین یک مرتاض مسلمان هندی وارد شد وقتی که این مرتاض خودش را به آقای بحرالعلوم معرفی نمود چنین گفت: « من می توانم هر سؤالی را که از غیبیات داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم و از آنان نیز خبر دهم ». 

در همان وقت سؤالاتی را مردم از او می نمودند و او به وسیله حساب و ریاضی 
جواب می داد. 
در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض رو نموده و گفتند: 
« سؤالی دارم که گمان می کنم نتوانی آن را جواب دهی ». 

مرتاض گفت: « آن سؤال چیست؟ » 
ایشان فرمودند: « این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت شما می باشد ». مرتاض گفت: « هر چند که سخت باشد من سعی می کنم جواب آن را بیابم. سؤال چیست؟ ». 
ایشان فرمودند: 
« حال که شما اصرار می کنی بگو ببنیم، در این لحظه می توان مولا و آقایمان و کسی که به وجودش، زمین آرامش و استقرار دارد و مردم به میمنت او روزی می خورند یعنی حضرت حجت ابن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را بیابیم؟ ». 

مرتاض گفت:
 « بله می توانم به این سؤال جواب بدهم ».
 سپس شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. البته اول در جواب گفتن معطل نمود تا آنجا که آقای بحر العلوم به او گفت: 
« به شما نگفتم نمی توانید جواب این سؤال را بگویید ». 
مرتاض در جواب گفت: « کمی صبر کنید شاید بتوانم جواب را بیابم ». 
سپس بعد از مدتی مرتاض گفت: 
« مسأله آنطوری که شما فکر می کنید نیست، ولی من در فکرم که شیخ طه نجف کیست؟ ». 
ایشان فرمودند: « شیخ محمد طه نجف یکی از مراجع تقلید معروف ما در نجف اشرف می باشد ». 
مرتاض گفت: 
« آن کسی که از او سؤال می کردید الان در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد ». 
اینجا بود که ایشان و اطرافیانشان به سرعت به طرف منزل آیت الله شیخ محمد طه نجف روانه گشتند. 

در مسیری که می رفتند به یک سه راهی رسیدند که یکی از این راهها به طرف منزل شیخ محمد طه منتهی می شد. وقتی که این گروه به سه راهی رسیدند از راهی که به سوی منزل شیخ بود شخصی به شکل صحرانشینان عراقی، ولی دارای وقار و سکینه ای خاص که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود بیرون آمد. 
خلاصه، به طرف منزل شیخ روان گشتیم. وقتی که وارد منزل شدیم هیچکس در آنجا نبود حتی آن کسی که از مهمانها استقبال می نمود و برای آنها آب و قهوه می آورد ولی آن چیزی که توجه همه را به خود جلب نمود همانا نشستن شیخ به صورت غمناک، در گوشه اتاقش بود. 
در حالی که قطرات اشک بر گونه اش سرازیر بود، مرتب با خود زمزمه می کرد و می گفت: 
« در دستم آمد ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه او شدم از دستم بیرون رفت ». 
در این حالت بود که تازه واردین خیلی تعجب کردند و بعد از سلام، علت گریه شیخ را پرسیدند. البته چون شیخ در اواخر عمر، بینایی خود را از دست داده بود متوجه آمدن آنها نشد؛ مگر بعد از اینکه به او سلام کردند شیخ بلند شد و به آنها خوش آمد گفت و در نزد آنها نشست و شروع نمود به بیان آن واقعه ای که او را غمناک ساخته بود. 
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: 
« همه شما می دانید که مردم برای سؤالات شرعی و قضاوتها و دیگر امورشان به من رجوع می کنند و من به آنها فتوی می دهم و ناراحتیهایشان را برطرف می سازم و خمس و زکات گرفته و آنها را صرف می کنم و همچنین متولی و قیم نصب کرده و مثل اینگونه امور را انجام می دهم. 
البته این قبیل امور را با دلائل اجتهادی پاسخ می دهم تا موافق با شرع مقدس باشد. تا اینکه این فکر به ذهنم رسید که آیا من در فتوی ها و قضاوتها راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبول واقع گشته است یا خیر؟ 
تقریباً سه سال قبل بود که در مورد این قضیه به وسیله مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام و از ایشان با التماس درخواست نمودم که به من بفهمانند آیا من در اعمالم مرتکب خطا ( ولو تقصیر نباشد ) شده ام یا خیر؟ 
وقتی که اصرار و توسل من زیاد شد، چند شب قبل در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت کردم. 
ایشان فرمودند: 
« آن چیزی را که از من طلب کردی به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود ». 

لذا من هم چند روزی در انتظار قدوم حبیبم صبر کردم و هر لحظه منتظر بودم تا جوابی بشنوم و گمان نمی کردم که به این زودی او را دریافته و بشناسم؛ ولی امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمانان خالی گشت و دیگر کسی از مراجعین در منزل نبود؛ حتی خادم هم برای خریدن بعضی از لوازم منزل بیرون رفته بود در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت می کرد بر اینکه او از عشایر عراقی می باشد. 

بعد از سلام، مسأله ای را از من پرسید، من هم جوابش را گفتم. ولی او بر این جواب اشکال علمی وارد نمود؛ و من سعی کردم که به این اشکال پاسخ دهم، ولی آن شخص دوباره اشکال علمی دیگر گرفت و من شروع کردم که به این اشکال هم جواب گویم، ولی او اشکال علمی دیگری گرفت تا آنکه در ذهنم افکار متناقضی در مورد این مرد و فضلش به جریان افتاد که چطور ممکن است یک مرد عشایری اینقدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد. ولی غفلتی عمیق بر سراسر ذهنم خیمه زده بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی دارم؟ 
و این فراموشی ادامه داشت، تا اینکه آن مرد، دستی به شانه ام زد و گفت: 
« انت مرضیٌ عندنا » 
یعنی: « تو در نزد ما مورد رضایت قرار داری ». 
در این مورد شگفتی ام بیشتر شد که چطور ممکن است یک مرد بادیه نشین این جمله را به یک مرجع تقلید بگوید؟ 
سپس بعد از بیرون رفتن او ناگهان به خود آمده و آرزویم را به یاد آوردم که به دنبال چه چیزی می گشتم و از خداوند و پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام چه حاجتی داشتم. 

و حال آنکه این مرد از حاجتم خبر داد به این جمله « انت مرضی عندنا » . متوجه شدم که او همان کسی است که به دنبالش می گردم و عمر خودم را برای خدمتش صرف کرده ام لکن به او متوجه نشدم تا اینکه از دستم رفت و حالا بر حالم تأسف می خورم که چطور او به نزدم آمد و در دستم قرار گرفت ولی متوجه اش نبودم تا اینکه از نور دیدگانش استفاده کنم و زمانی متوجه شدم که او از نزدم بیرون رفته بود و آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟ 

در این هنگام سید بحرالعلوم به شیخ گفت: 
« حضرت آیت الله ما هم به همین جهت نزد شما آمدیم ». 
در این حالت همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مردی که دارای هیبت و وقار بود و او را نزدیک منزل ایشان دیدند همانا او سید و آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر حجة بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده است. »




تاریخ : دوشنبه 89/8/17 | 10:7 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.